اونچه در یکی از اتاق های ایستگاه تنها نشسته بود و اجاره خارج شدن نداشت و منتظر بود تا چه مین برگرده که در اتاق باز میشه و ریئس هان وارد میشه و با لحنی تحقیر امیز شروع به حرف های زننده می کنه.

-سلام به خانم زیبا و دردسر ساز . میبینم تنها نشستی!

-اه ریئس هان! اینجا چیکار می کنید؟

رئیس هان در اتاق رو میبنده و قفل میکنه و دوربین اتاق رو خاموش میکنه و به سمت اونچه میره:

خوب میبینم از شاهزاده با اسب سفیدت دور شدی!

-من متوجه منظورتون نمیشم(اونچه کم کم به عقب قدم بر می داره)

-خودتو میزنی به اون راه اره ؟ زنیکه جنده!!

به سمت اونچه قدم های سریعی بر میداره اونچه تا انتهای اتاق میدوه ولی جایی برای فرار وجود نداره و اون حتی دستاش باز نیستن که ازادانه از خودش دفاع کنه هان اونچه رو زمین میندازه و در حالی که اونچه شروع به جیغ کشیدن و کمک خواستن می کنه سعی می کنه یقه لباس اونچه رو باز کنه به سمت گردن اونچه میره اونچه با تمام قدرتش مقابله می کنه ولی فایده ای نداره! هان با دستاش بدن اونچه رو لمس میکنه دستاش رو از روی قفسه سینه تا روی شکم و بعد تا روی ران ها پایین میکشه و بعد تلاش میکنه اونچه رو ببوسه ولی اونچه بهش اجازه نمیده

- دختره هرزه لعنتی! عیبی نداره بخاطر مهربونی بیش از حدم ازت میگزرم

بعد دستاشو از روی ساق های پای اونچه کم کم بالا میکشه و از زیر دامن به داخل میبره اونچه با تقلا و گریه التماس میکنه که ولش کنه و اینکارو نکنه

-خواهش می کنم التماست میکنم ! این کار نکن!ولم کن ! ولم کن!

در همین حال بود که در اتاق باز میشه چه مین به سمتشون میدوه ویقه هان رو میگیره و از روی اونچه بلندش میکنه و یه مشت گنده(حقشه کاش دوتا میزد) به صورتش میزنه

-مرتیکه عوضی ! اسم خودت رو میزاری رئیس اداره پلیس؟ به یه بچه بی دفاع تجاوز میکنی؟ عوضی ! بیان ببرینش بندازینش پشت میله تا دربارش قانون تصمیم بگیره!

بعد یه لگد محکم بهش میزنه و میگه:متیکه عوضی!

و بعد پلیسا میبرنش

چه مین به سمت اونچه مییره اونچه هنوز هم توی شک بود و میترسید . با صدای بلند گریه میکرد و پاهاشو به سمت شکمش جمع کرده بود و به هیچکس نگاه نمی کرد . کنارش میشینه دستشو جلو میاره تا کمکش کنه بشینه و اونچه از تماس باهاش خودداری می کنه اروم بهش میگه:

دیگه لازم نیست بترسی! حالا که من اینجام هیچکی اذیتت نمیکنه . بیا بلند شو

بعد کمکش میکنه که بشینه دستشو به صورت اونچه نزدیک میکنه که اشکاشو پاک کنه ولی اونچه با ترس وصدای بلند میگه:چی کار می کنی؟

چه مین: نترس ! فقط میخواستم اشکاتو پاک کنم

اونچه با دستاش اشکاشو پاک میکنه و سعی میکنه جلوی گریشو بگیره ولی معلوم بود که هنوز خیلی میترسه و توی شک و فشار قرار گرفته . با هم سوار ماشین میشن.حال و هوای ماشین سخت سنگین بود و هیچکی حرف نمی زد و اونچه فقط به بیرون پنجره خیره شده بود و چه مین هر چند وقت یکبار بهش نگاه میکرد تا ببینه حالش چطوره.میرسن به خونه اونچه میره توی اتاق ودرو میبنده چه مین میاد سمت در اتاق و در میزنه:لطفا یه ثانیه بیا بیرون تا دستاتو باز کنم.

اونچه خیلی اروم درو نیم لا باز میکنه و دستاشو بیرون میاره و بعد دوباره میره داخل و درو میبنده میشینه روی تختش و شروع به گریه میکنه ولی تمام تلاششو میکنه که صدای گریه هاش بیرون نره و چه مین متوجه گریه هاش نشه .وقت شام شد چه مین ازش خواست تا بیاد و شام بخوره ولی اونچه بیرون نمیومد صبح روز بعد چه مین میره در اتاق رو میزنه: من دارم میرم . نگران نباش زود برمیگردم . اول باید از مظنون بازجویی کنم . بیا صبحونه بخور برات گذاشتم روی نهارخوری.

بعد از خونه میره بیرون.اونچه که صدای بسته شدن در رو میشنوه از اتاق میاد به سمت میز ناهارخوری میاد بشقاب پر سوسیس های مورد علاقش و تخم مرغ نیمروی عسلی بود که صبحانه مورد علاقه اونچه بود. از بشقاب عکس میگیره و مینویسه 18 اکتبر .میشینه پشت میز و چنگال و کارد رو میگیره دستش و یه سوسیس برمیداره ولی اشتهایی نداره و نمیتونه چیزی بخوره. همش به این فکر میکنه که الان همه درباره اش چی فکر میکنن؟ و یکی از مهم ترین سوالای توی ذهنش این بود که نکنه چه مین دیگه نتونه بهش اعتماد کنه و ازش متنفر شده باشه؟ با این فکر ها همین جوری پشت میز نشسته بود که در خونه باز میشه سر اونچه به سمت در ورودی برمیگرده و میبینه که چه مین برگشته! به شاعت نگاه میکنه , ساعت 6 بعد از ظهر شده بود ! میخواست برگرده توی اتاقش ولی سر جاش سیخ شده بود چه مین به سمت میز میاد سوجو های دستشو میزاره روی میز.(یه نوع نوشیدنی الکلی کره ای ) و رو به روی اونچه میشینه

-چرا صبحانه نخوردی؟ عیب نداره بیا سوجو بخوریم

-من هنوز نمیتونم بنوشم

-اه بیخیال یبارش اشکال نداره

بعد دو تا بطری رو باز میکنه و یکیش رو به اونچه میده و اونیکی رو توی یه نفس سرمیشه! اونچه با تعجب بهش نگاه می کرد یواش بطری رو برمیداره و یه جرعه ازش امتحان میکنه صورتشو جمع میکنه و محکم قورتش میده . چه مین شروع به خنده میکنه و میگه:خوبه مگه نه؟

اونچه سکوت میکنه و فقط به چه مین نگاه میکنه که بطری هارو پشت سر هم تموم میکنه بطری اول ,بطری دوم , ...,بطری هشتم

و بلاخره کاملا هوش و حواسشو به باد میده و کاملا مست میکنه و شروع میکنه به صحبت:

میدونی چیه ؟ احساس خجالت و شرمندگی میکنم. بهت قول دادم ازت مراقبت می کنم ولی اینجوری شد نمیخواستم اسیب ببینی. بردمت اونجا تا کمکت کنم مقصر رو پیدا کنی ولی فکر نمیکردم رئیس هان همچین ادمی با شه هوووم( جلوی دهنشو میگیره و بعد دوباره میگه) نباید اسمشو میاوردم( چند با میزنه توی سرش) من احمقم من احمقم.

اونچه از دیدن وضع هوش و حواسش خندش میگیره و میگه: مقصر تو نیستی . ازت ناراحت نیستم. خیلی هم ممنونم که اینقدر بهم کمک می کنی تو اولین کسی هستی که بدون هیچ درخواستی بهم کمک میکنه!

-پس چرا ازم دوری میکنی؟من اصلا این جوری دوست ندارم باهام رفتار کنی

-من فقط فکر کردم ... فکر کردم شاید بعد اتفاقی که افتاده ازم بدت اومده باشه همین.

-چرا باید از تو بدم بیاد ؟ ینا همش تقصیر اون عوضی بیشعوره(مستی زده به سرش خودتون صداشو توی زهنتون مست و بی هوش وحواس کنین خخخخخخخ)

-یعنی ازم بدت نمیاد ؟

چه مین بلند میشه میره سمت صندلی اونچه دستشو میزاره روی میز و به سمت اونچه خم میشه . دست دیگشو میزاره پشت گردن اونچه ... اونچه صدای قلبشو میشنوه دستاشو محکم بهم فشار میده و میگه: چیکار میکنی؟

-میخوام جواب سوالتو بدم

فن فیکشن: (اونچه مین) (عاشقانه-پلیسی-جنایی) روزی که با هم اشنا شدیم قسمت 13

-منظورت چیه؟ فکر کنم خیلی مست کردی بزار برم

اونچه سعی میکنه از شرایط فرار کنه ولی چه مین راهی بهش نمیده دستاشو میزاره دو طرف صورت اونچه و اونو میبوسه !

چشمای اونچه درشت شده بودن و قلبش تند تند میزد نمی دونست باید چیکار کنه با خودش گفت: بیا الانو به هیچ چی فکر نکنیم!

بعد دستاشو دور گردش چه مین حاقه میکنه چه مین بهش نگاه میکنه وبعد دوباره میبوستش درحالی لب هاشونو به همدگه فشرده بودن چه مین دستاشو در کمر اونچه میدازه و سعی میکنه بلندش کنه بغلش میکنه و میبرتش توی اتاق خودش . اونچه با اینکه نمیدونست که این کار درسته یا نه نمیخواست متوقفش کنه! چه مین پیرهن سفیدشو در میاره و دستشو میزاره پشت سر اونچه ومیخوابونتش روی تخت و شروع میکنه بوسیدنش میره به سمت گردش اونچه . اونچه دستاشو دور گردن چه مین میندازه و چشماشو میبنده ولی یکدفعه متوجه صدای باز شدن در میشه...

این داستان ادامه دارد

(میدونم خیلی کم شعور هستم که همچین جای حساسی تمومش میکنم با اینکه میتونم ادامشم قرار بدم خخخخخخخخخخ)


برچسب‌ها: lesserafim, kpop, gg, newdream

تاريخ : یکشنبه هفتم آبان ۱۴۰۲ | 7:42 PM | نویسنده : MN |